اين روزها مسئله پرونده قتل لاله سحرخيزان بحثهاي بسياري را بين زنان دامن زده است. در اينجا نميخواهم به اين مسئله بپردازم كه چرا با وجود حجم عظيم مطالبي كه در روزنامهها و هفتهنامهها در مورد شهلا جاهد نوشته شده، ما هيچ اطلاع دقيقي از زندگي او ـ بهجز اينكه در خانوادهاي با 8 برادر و 4 خواهر و يك برادرزاده زندگي ميكند ـ نداريم. يا نميخواهم در اين مورد صحبت كنم كه چرا در گزارشهاي مفصل در مورد اين پرونده، نشانهاي از كنجكاوي در مورد چرايي «انتخاب» چنين زندگي از سوي شهلا جاهد وجود ندارد. حتا نميخواهم بگويم چطور رونامهنگاران هيچكدام به اين فكر نيافتادهاند كه چرا جرمها و جنايتها، طبقاتي است و همهي پروندههايي كه در اين مدت در مورد زنان مطرح شده ـ از افسانه نوروزي گرفته تا كبري رحمانپور و حالا شهلا جاهد ـ همگي از طبقات پايين جامعه بودهاند. بلكه ميخواهم به موضوع ساده و جنبي «عشق» ـ كه بهنظر ميرسد يكي از علل مطرح شدن اين پرونده در سطح وسيع بوده است ـ بپردازم.
«مرا بكشيد فقط به جرم عشق»، «عشق شهلا عشق قابيلي بود» (هفتهنامه اطلس)، «شهلا به خاطر جنون عشق، لاله را كشت» (هفتهنامه نور) و نظاير اينها، تيترهاي هفتهنامهها و روزنامههاي حوادث مختلفي است كه با «عشق شهلا» مطالبشان را شروع و به پايان رساندهاند. باوجود آنكه اين «عشق» بسياري از مطالب و صفحات روزنامهها را مسحور خود كرده است اما هيچ پرسش، و چون و چرايي در مورد آن برنيانگيخته است و تنها سئوالي كه در اين رابطه طرح شد اين بود كه: «ناصر ارزش اين همه سختي را داشت؟». اين پرسش يكي از خبرنگاران هفتهنامه «نور» از شهلا جاهد است، هفتهنامهاي كه با موضوع «عشق شهلا» به چاپ دوم رسيد.
بهنظر ميرسد كه اين جملهي شهلا جاهد كه «مرا بكشيد چون عاشق ناصر بودم» از سوي مردان درگير اين پرونده ـ از خبرنگار گرفته تا قاضي ـ غبطهبرانگيز بوده است. در واقع «عشق شهلا»، جامعه مردان و زنان را به «همدردي» با او واداشته است، هرچند همدردي مردان در شكل غبطه خوردن به چنين عشقي و همدردي زنان در قالب خشم و غضب ـ «خاك بر سر اين شهلا، آخه اين ناصر ممدخاني كيه كه اينكارها رو براش ميكنه!!!» ـ بروز يافته است.
نميخواهم بگويم طبق تعريف فلان فيلسوف يا روانشناس از عشق، بيانات و اشعار عاشقانه شهلا جاهد عشق نيست، چرا كه ميدانم «عشق» ميتواند براي هركس معناي خاصي داشته باشد و من چهكارهام كه در مورد آن بهقضاوت بنشينم. اما آنچه ميخواهم به آن اشاره كنم، مشروعيت يافتن رابطه شهلا جاهد و ناصر محمدخاني زير هاله «عشق» در اذهان عمومي است، يعني آن مشروعيتي كه «صيغه» نتوانست به اين رابطه ببخشد. اين مسئله نشان ميدهد كه «صيغه» در جامعه ما هرچند به لحاظ قانوني ميتواند تاحدودي كارساز باشد اما در عرف جامعه مورد پذيرش نيست. نكته جالب قضيه آن است كه «عشق» ـ در جامعه ما ـ هميشه هم نميتواند مشروعيتبخش باشد بلكه بستگي به موقعيتهاي مختلف، عملكردهاي متفاوت دارد. وجود «عشق» در اكثر مواقع روابط بين دختر و پسرهاي جوان و مجرد را از قضا «نامشروع» ميسازد.
اما چرا يك رابطه عشقي ميتواند در دو موقعيت مختلف، عملكرد متفاوت داشته باشد؟ بهنظر ميرسد كه اين دو نوع كاركرد مختلف «عشق» در بيشتر مواقع به آن نيرويي كه در مقابلش قرار گرفته بستگي دارد. در واقع رابطه عشقي بين دختران و پسران جوان و مجرد، در مقابل «قرارداد ازدواج» قرار ميگيرد، درحاليكه رابطه عشقي در روابط زنان و مرداني مانند شهلا و ناصر و لاله، در مقابل «صيغه» قرار دارد.
در خانوادهها غالبا وقتي موضوع «عشق» دختران و پسران جوانشان مطرح ميشود از آنجايي كه اين مسئله ميتواند در معادلات و «مفاد قرارداد ازدواج» اختلال ايجاد كند، عشق از مشروعيت برخوردار نيست چرا كه وقتي پاي عشق در اين رابطه به ميان ميآيد نميتوان در ازدواج بهعنوان يك معامله (تجارت) بر اساس قوانين معمول آن عمل كرد و همين باعث وحشت خانوادهها و «نامشروع» تلقي كردن عشق فرزندانشان ميشود اما برعكس در روابط جنسي كه «قرارداد ازدواج» معنا نمييابد، اتفاقا «عشق» قادر است رابطه جنسي را در افكار عمومي مشروعيت بخشد.
اما گذشته از مشروعيتبخشي عشق در مورد پرونده شهلا جاهد، نوع مواجهه افكار عمومي به آن نيز قابل تعمق است. گزارشگر هفتهنامه «نور» در مورد شهلا مينويسد: «درست در زماني كه عكاس ”نور“ با نزديك شدن به شهلا از او عكسهاي پي در پي ميگرفت، شهلا با متانت خاصي يك دستمال سفيد رنگ به عكاس نور داد و گفت لطفا عرقتان را پاك كنيد». در اين ميانه ميبينيم و ميشنويم كه چگونه ارزشهاي سنتي و مردانه از «عشق شهلا» الگوهايي براي «عشق زنانه» ميسازد و از چنين زني كه عاشقانه خود را «فدا» ميكند، اسطورهسازي ميكند تا نوع «عشق قابل قبول» براي زنان را بازتوليد كند.
ممكن است برخي ادعا كنند كه شهلا جاهد عاشق نيست و صرفا با بازي در نقش مورد علاقه مردان در بده و بستاني آگاهانه، از «عشق»اش براي خلاصي از مهلكه استفاده ميكند كه اگر چنين هم باشد، باز هم قابل دفاع است، چرا كه بهنظر ميرسد چنين راهكارهاي فردي در جامعه خشني كه براي زنان ساختهاند ( و در جامعهاي كه مردها زندگي زنان را تباه ميكنند و بعد از سالهاي طولاني استفاده از آنها، براي دومي خواهان قصاص ميشوند) عملي ناگزير است. بههرحال در اينجا منظورم آن نيست كه درباره اينكه آيا شهلا مرتكب قتل شده يا نه، و يا درباره حقيقت عشق شهلا به قضاوت بنشينيم ، بلكه ميخواهم به اين قضيه اشاره كنم كه وقتي به تجارب عاشقانه در زندگي زنان و مردان نگاه ميكنيم متوجه ميشويم كه «عشق» در ميان زنان و مردان ابعادي كاملا جنسيتي دارد. بدينمعنا كه وقتي ناصر محمدخاني ميگويد لاله سحرخيزان را دوست داشته و به خانوادهاش عشق ميورزيده، اين ادعا براي او بدين معنا نيست كه نميتواند زن ديگري را «تصاحب» كند. درصورتي كه «عشق» براي زنان در جامعه ما ـ لااقل تا آنجا كه من تجربه كردهام ـ چنين معنايي نداشته است. در جامعه ما معمولا «عشق» براي زنان اتفاقا با ازدست دادن بيشتر ـ مثل مورد شهلا جاهد و لاله سحرخيزان ـ و براي مردان به معني هرچه بيشتر بهدست آوردن بوده است. البته جنبهي «ازدست دادن» براي زنان، در انواع ديگر عشقها نيز وجود دارد، همانطور كه در رابطه «عشق مادري» نيز زنان براي اثبات عشقشان به «ازدست دادن» (از خود گذشتگي) عادت كردهاند، درحاليكه رابطه پدر و فرزندي، براي مردان بهمعناي بهدست آوردن و افزايش «مايملك»شان است.
بهرغم آنكه معمولا «عشق» مقولهاي لاهوتي و فرامادي تعريف شده است، اما در عالم واقع همچنان تابع سلسله مراتب قدرت و منزلت است و در اين سلسله مراتب، هر فرد يا گروهي به ميزاني كه از قدرت و ثروت و منزلت بهدور است، به ناگزير، چيزهاي بيشتري را از دست ميدهد و هر فرد و گروهي كه از اين سه عنصر، بيشتر بهرهمند باشد، چيزهاي بيشتري بهدست ميآورد، حتا اگر پاي «عشق» در ميان باشد. در واقع به نظر ميرسد عشق نيز مانند مقولات ديگر پديدهاي جنسيتي، طبقاتي و آلوده به معادلات قدرت است.
وقايع اتفاقيه