صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

مراقب نباشي تو هم ايدز مي‌گيري، اينجا محله مرگ است / فريده صابر

خبرنگار اجتماعي- فريده غائب: «صابر» در يكي از NGOهاي مبارزه با اعتياد و ايدز فعال است. با او در نمايشگاه مبارزه با مواد مخدر آشنا شدم. او به من قول داد كه وقتي به مداواي معتادان كه اكثراً مبتلا به ايدز هستند مي‌رود مرا نيز با خود ببرد. تا اين كه مرا به خانه سميرا و سحر برد. سميرا مبتلا به ايدز است و سحر نيز هپاتيت «سي» دارد.
دو خواهري كه نااميدانه منتظر مرگشان هستند و چند بار هم دست به خودكشي زده‌اند اما هر بار موفق نشده‌اند.
هوا گرم و تابستاني است. براي رسيدن به مقصدت بايد از پارك عبور كني. پاركي كه كنار جدول‌هايش پر از سرنگ‌ها و سرسوزن‌هاي معتادان تزريقي است. صابر الان به راهنما و معتمد اين محله ويژه تبديل شده است. او درباره اين پارك مي‌گويد: نبايد از آن تنها رد شوي و حتماً يك مرد بايد در كنارت باشد.
«مراقب راه رفتنت باش. اينجا سرنگ‌ها زيادند و هر آن امكان دارد به پايت فرو روند». در پنج دقيقه فرصت براي عبور از اين پارك كه آفتاب آسمانش مستقيم در چشمانم خيره شده و دقت خوب نگاه كردن را از من گرفته، اين جمله را ده بار شنيدم. سرنگ‌هايي كه روي زمين ريخته‌اند و بعضي‌هاشان خون تازه بر سر سوزن دارند.
پنج دقيقه برزخي گذشت و به خانه سميرا رسيديم. سميرا زيباست. 22 سال دارد. او با پدر، مادر، خواهر و دو برادرش زندگي مي‌كند. خانواده‌اي كه به جز برادر كوچكش همه گرفتار اعتيادند و هر كدام نوع مواد مصرفي‌شان فرق دارد. مادر سميرا ترياك مصرف مي‌كند. سميرا هروئين تزريق مي‌كند و سحر 16 ساله نيز به مانند خواهرش به اين دام دچار شده است. سعيد 14 ساله هر از گاهي حشيش مي‌كشد.
و پدر چند روزي است كه از زندان آزاد شده و ظاهراً اعتيادش را ترك كرده است.
با احترام زياد ما را از پله‌هاي تنگ و آهني به منزلش كه فقط يك اتاق به اندازه نشستن چند نفر و يك آشپزخانه كوچك داشت، دعوت كرد. هنوز كاملاً ننشسته‌ام كه پدر درد دل خود را شروع مي‌كند و با يك قيافه حق به جانب مي‌گويد: «خانم! از سميرا و سحر گذشته. آنها زندگي‌شان را از دست داده‌اند. الان من فقط نگران پسرانم هستم كه مبادا زندگي اين دو پسر تباه شود».
اين جمله را گفت و با گفتنش اشك در چشمان سميرا حلقه زد. سميرايي كه تازه 22 سال از زندگي‌اش مي‌گذرد و آرزوي ادامه زندگي دارد. اشك‌هايي كه ناخودآگاه چشمان مرا نيز تر كرد. پدر در جمع رو به من مي‌گويد: «خانم! اين شما و اين بدبختي‌هاي ما. هرچه مي‌خواهيد بپرسيد».
من مي‌خواستم با سميرا صحبت كنم. حرف‌هايي كه گفتنش در حضور جمع سخت بود و شايد هم شنيدن آن حرف‌ها در آن جمع براي من هم.
او زندگي‌اش را از كودكي تا امروز با كينه‌هاي دردل، بغض‌هاي فروخورده و شرم‌هاي ذاتي بازگو كرد و مرا در كينه‌ها، بغض‌ها و شرم‌هايش در گوشه‌اي از آشپزخانه به دور از حرف‌ها و ادعاهاي پدر، شريك خود كرد. از سميرا مي‌پرسم كه احساسش را درباره حرف پدرش كه زندگي اين دو خواهر را تمام شده دانسته بگويد و اين كه چرا او را وادار به گريه كرد؟ سميرا پايش را دراز مي‌كند و عذرخواهي مي‌كند كه نمي‌تواند بنشيند و ادامه مي‌دهد: «چون من هنوز خيلي جوونم، دوست دارم زندگي كنم. من با بابام اصلاً رابطه خوبي ندارم. تازه باعث و باني همه بدبختي‌هاي ما اونه. بابام خودش معتاد بود. وقتي كه من پانزده سالم بود هر روز دوستانش و آدماي مختلف رو به خانه مي‌آورد و سر همين موضوع با بابام درگير شدم و از خونه فرار كردم».
اكنون سميرا با پدر و مادرش حتي يك كلمه هم حرف نمي‌زند. او با آنها كاملاً غريبه است و حتي اگر چند شب هم به خانه نرود آنها از سميرا نمي‌پرسند كه كجا بوده و يا اين كه خرج زندگي‌اش را از كجا درمي‌آورد؟ در حالي كه سميرا مي‌گويد: «هميشه دوست داشتم اين طوري‌كه با شما دارم حرف مي‌زنم با بابام حرف بزنم و با او درددل كنم. آنها نه تنها اين محبت را از من دريغ كردند بلكه دائماً زخم‌زبان‌ هم مي‌زنند واين مرا به جنون كشانده است».
سميرا HIV مثبت دارد. اما تنها چيزي كه از اين بيماري مي‌داند خطرناك بودنش است. او همچنان تزريق مي‌كند و به قول متخصصان به رفتارهاي پرخطر خود ادامه مي‌دهد. مينو محرز، متخصص بيماري‌هاي عفوني مي‌گويد: «جوانان بايد بدانند ايدز با رفتارهاي پرخطر رابطه دارد. پس جوانان بايد رفتارهاي پرخطر را بشناسند و واقعيت‌هاي راجع به اين بيماري را بدانند. تفكر انكار و كتمان در جامعه ما وجود دارد و بايد درمورد اين بيماري از بين برود». حتي اين تفكرات نادرست نيز در ذهن من كه راه‌هاي انتقال اين بيماري را مي‌دانم دائماً موج مي‌زند. سميرا دارد با من حرف مي‌زند و من مي‌ترسم كه مبادا دست‌هاي زخمي‌اش به دست‌هايم بخورد، مبادا آه‌هاي مداوم سميرا با نفس‌هاي من يكي شود، مبادا من ايدز بگيرم و هزار فكر مسخره كه با يادآوري آنها از خود خجالت مي‌كشم.
سراج‌الدين وحيدي، رئيس كميسيون بهداشت، درمان و آموزش پزشكي مجلس ششم نيز نظري درباره تفكر حاكم در جامعه در مورد اين بيماري دارد. او مي‌گويد: «مشكل اصلي در امر مبارزه با ايدز شرايط فرهنگي موجود در جامعه است. به دليل چالشي كه با فرهنگ غرب داريم ايدز را چماقي كرديم تا با آن بر سر غرب بزنيم اما خودمان هم درگير شديم. در حالي كه به قدري در افكار عمومي اين بيماري را زشت جلوه داده‌ايم كه حتي وقتي مسأله آموزش‌هاي پيشگيرانه هم پيش مي‌آيد برخي مسؤولان نسبت به آن نگرش منفي دارند و حتي آموزش استفاده از وسايل پيشگيري از بيماري‌هاي جنسي را مغاير با عفت عمومي جامعه مي‌دانند. در حالي كه ايدز يك واقعيت است.»
سميرا از آن سه سالي حرف مي‌زند كه به دور از خانواده و در يك خانه جمعي كه همه مرد بودند زندگي ‌كرده است. در طول اين سه سال رابطه‌اش با اميد نزديك شده بود. روزها با كيف‌قاپي و شب‌ها در كنار اميد زندگي خود را مي‌گذراند تا اينكه بعد از سه سال به خانه برگشت. منتهي ديگر آن سميرايي نبود كه به خاطر اعتياد پدر خانه را ترك كرده بود. سميرايي كه زمان بازگشت مثل پدر و شايد بدتر از او شده بود. بايد هر طور شده زندگي‌اش را مي‌چرخاند و مواد تهيه مي‌كرد. از او مي‌پرسم كه پول مواد را از كجا مي‌آورد؟ مي‌گويد: «مواد آدم را به هزار راه مي‌كشاند. من به خاطر مواد هر كاري مي‌كردم. يكي از راه‌ها... چون مجبورم.» اين جمله را با تأكيد به من مي‌گويد و مي‌خواهد بفهماند كه اگر من هم جاي او در آن خانه در آن محله بودم به سرنوشت او دچار مي‌شدم.
دست‌هاي سميرا نشان از خودكشي‌هاي ناكامش مي‌داد و سينه‌اي كه تازه با سيگار سوزانده شده بود. سحر نيز به جمع ما اضافه شد. زخم عميق سوختگي ناشي از سيگار پشت دست چپش حاكي از خودآزاري اين دو خواهر بود. اين دو خواهر پشت سر هم سيگار مي‌كشيدند و مرا در اين فكر فرو بردند كه تو چرا بايد در چنين جايي بيايي؟ فضا برايم غيرقابل تحمل و دردناك بود. دائماً فكر مي‌كردم، با خود مرور مي‌كردم. …
وقايع اتفاقيه


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster