صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

زنان در داستانهاي زويا پيرزاد / مهستي شاهرخي


زويا پيرزاد متولد سال 1331 در آبادان است. او ارمني است و اكنون با همسر و دو پسرش در تهران زندگي ميكند. زويا پيرزاد تاكنون چهار كتاب منتشر كرده است. سه مجموعه داستان و يك رمان كه سه مجموعه داستان او در يك كتاب گرد هم آمده و با عنوان«سه كتاب» توسط نشر مركز در تهران تجديد چاپ شده است. با هم نگاهي به اين مجموعه مي اندازيم و تكه هايي از داستانها را با هم مرور ميكنيم البته بعضي جاها هم ممكن است توقفي و نفسي تازه كنيم.

سه كتاب: مثل همه عصرها، طعم گس خرمالو، يك روز مانده به عيد پاك، زويا پيرزاد، تهران: نشر مركز، 1381، 319 ص، 2650 تومان
1ـ هر روز با خودم ميگويم «امروز داستاني خواهم نوشت.» اما شب، بعد از شستن ظرفهاي شام خميازه ميكشم و ميگويم «فردا، فردا حتما خواهم نوشت» ( قصه خرگوش و گوجه فرنگي از كتاب«مثل همه عصرها»)
زويا پيرزاد ملال و ناتواني زندگي زنان خانه دار را به سادگي و به خوبي تصوير ميكند. شكل هيجده داستان مجموعه «مثل همه عصرها» بسيار كوتاه و ساده است. طرح ها و تابلوهايي زيبا و شاعرانه از روزمره گي زندگي و عبور زمان. تكه هايي ظريف و شكننده از تور و اطلسي.

2ـ «طعم گس خرمالو» مجموعه پنج داستان است: لكه ها، آپارتمان، پرلاشز، سازدهني، طعم گس خرمالو. در اين مجموعه، شكل داستانها بلندتر شده، و ساختار داستانها نيز پيچيده تر است.

فرامرز از روي صندلي بلند شد رفت ايستاد كنار پنجره، پشت به مهناز و دستها توي جيب گفت«بايد با زني ازدواج ميكردم كه عوض اداي زنهاي فرنگي رو در آوردن و مدام فكر شركت و پيشرفت در كار و اين جور مزخرفات، فكر خونه زندگيش باشه.» فرامرز برگشت به مهناز نگاه كرد كه زل زده بود به فنجان چاي خوري.
بعد دست دراز كرد حوله اي را كه روي پشتي صندلي بود برداشت و پوزخند زد. «معلومه! زني كه مدام فكر و ذكرش بيرون از خونه باشه، حوله حمومش توي آشپزخونه س و وسايل آشپزخونه اش توي حموم!» مهناز با خودش گفت«خدايا، كمكم كن حرف نزنم، كمكم كن آروم بمونم. كمكم كن به چيز ديگه اي فكر كنم!» به حوله توي دست فرامرز نگاه كرد. يكي دو ماه پيش كه به فرامرز گفت«سيستم ثبت سفارشتون درست نيست.» فرامرز لبخند كجي زد.«راستي؟» مهناز گفت«باور كن راست ميگم. ما هم همين مسئله شما را داشتيم تا فهميديم كه ــ» فرامرز زد زير خنده و گونه مهناز را نيشگون گرفت. «خانم كوچولوي متخصص ثبت سفارش حوله هاي حمومو عوض كرده؟» (داستان«آپارتمان»)

در اين مجموعه زويا پيرزاد با تردستي و هشياري بسيار، زنان شاغل را در برابر زنان خانه دار و نيز آنان را در برابر مردان ميگذارد و مدام دگرديسي معيارهاي ارزشي زن خوب در دنياي مدرن و امروزي را از طريق به نمايش گذاشتن صحنه هاي كوتاه و كوچكي از زندگي روزمره زنان خانه دار و زن شاغل گرفتار مورد سئوال قرار ميدهد.

3ـ در سومين مجموعه داستان زويا پيرزاد «يك روز مانده به عيد پاك» سه داستان: «هسته هاي آلبالو» «گوش ماهي ها» و «بنفشه هاي سفيد» را ميخوانيم. باز داستانها بلندتر از پيش شده و باز ساختار داستانها ظريف تر و پيچيده تر. زبان داستان ها همچنان ساده و روشن است.

مادربزرگ ميگفت آخرين «خفته ي ابدي» قبرستان پشت كليسا، آناهيد دوست زمان بچگي اش بوده كه در دوازده سالگي مننژيت گرفت و تا به پزشك برسانندش، مادربزرگ هيچ وقت مستقيم از مرگ حرف نميزد.
هنوز مدرسه نميرفتم كه عصري باراني در خانه مادربزرگ، اولين بار ماجراي آناهيد را شنيدم. خيره به آتش بخاري چدني، به دوست زمان بچگي مادربزرگ فكر كردم كه نميدانم چرا مطمئن بودم دختر موطلايي لاغري بوده با يك ماه گرفتگي بزرگ روي يكي از گونه ها.
تا مدتها مدام از مادرم و مادربزرگ و عمه و هر بزرگتري كه دور و برم بود ميپرسيدم«من هم كه دوازده سالم شد، مننژيت ميگيرم و ميميرم؟»
نه گفتن هاي هيچ كس قانع ام نميكرد.
مادرم به پدرم پرخاش ميكرد:«چرا مادرت مدام جلو بچه از مردن حرف ميزنه؟» پدرم از مادرش دفاع ميكرد و كار به دعوا ميكشيد و من در گوشه اي از خانه، بغض كرده، براي مرگ خودم در دوازده سالگي گريه ميكردم.
تا روزي كه مادربزرگ بغلم كرد، نشاند روي زانويش و گفت«گوش كن ادموند! آناهيد چون دختر بود مننژيت گرفت و از پيش ما رفت. پسرها هيچ وقت مننژيت نميگيرند.»
پدر و مادرم زل زدند به مادربزرگ و من كه توضيح به نظرم قانع كننده آمده بود، خيالم راحت شد و ديگر هيچ وقت به مرگم در دوازده سالگي فكر نكردم. («هسته هاي آلبالو» يك روز مانده به عيد پاك)

در اين مجموعه زويا پيرزاد از زاويه نگاه معصومانه پسر بچه نابالغي به مسئله «زن بودن»، «مرد بودن»، «تفاوت دينها»، «تفاوت هاي طبقات اجتماع» و «باورها» و همچنين به نحوه انتقال ارزشها و باورهاي ديرينه توسط زنان و جامعه به كودكان، مينگرد و با هوشياري مسايل را مورد سئوال قرار ميدهد.

ياد روزي افتادم كه با مادرم از خريد برميگشتيم. نزديك باز شدن مدرسه ها بود. كيف نو خريده بوديم و كفش و كاغذ كادوي چهارخانه صورتي و آبي براي جلد كردن كتاب و دفترهايم.
از مغازه كه بيرون آمديم به مادرم گفتم«فكر ميكني صاحب مغازه راست ميگفت توي كارخانه كاغذسازي كاغذ كادوها را برايش روي زمين پهن ميكنند كه رويشان راه برود و انتخاب كند؟»
مادرم خنديد. «چرا بايد دروغ ميگفت؟»
يك دستم توي دست مادرم بود و با دست ديگر لوله كاغذهاي رنگي را گرفته بودم. داشتم فكر ميكردم چه كيفي دارد آدم روي كاغذهايي به اين قشنگي راه برود كه مادرم جيغ زد.
جوان لاغري بود. كيف مدرسه و جعبه كفش از دست مادرم افتاد و دستهايش رفت روي سينه. جوان لاغر ميخنديد و ميدويد. مادرم بلند بلند چيزهايي ميگفت.
زن رهگذري خم شده بسته ها را برداشت داد دست مادرم و گفت«بيشرفها! انگار خودشون خواهر مادر ندارند!»
مردي دست در جيب، جلو مغازه اي ايستاده بود و لبخند ميزد.
مادرم زد زير گريه. بسته ها را داد به من، با دو دست يقه پاره لباسش را چسبيد و تا خانه گريه كرد. اين لباسش را چقدر دوست داشتم. يقه اش تور بود و از گردن تا كمر دكمه هاي ريز مرواريد شكل داشت. به خانه كه رسيديم، گريه مادرم بيشتر شد. پدرم ماجرا را كه شنيد روزنامه را ورق زد و گفت«تا تو باشي لباس هاي آنچناني نپوشي!» دهان مادرم اول باز ماند، بعد لب هايش به هم چسبيد و شد يك خط باريك. به اتاقم رفتم و كاغذهاي رنگي را پهن كردم روي زمين. آن قدر رويشان راه رفتم تا پاره شدند.(«بنفشه هاي سفيد» يك روز مانده به عيد پاك)

زويا پيرزاد در سكوتي فروتنانه و با هشياري بسيار مينويسد. زويا پيرزاد يكي از بهترين نويسندگان معاصر ايراني است. زويا پيرزاد درد زن بودن در يك جامعه بسته شرقي را در داستانهايش به خوبي تصوير كرده است.

4ـ چراغ ها را من خاموش ميكنم، زويا پيرزاد، نشر مركز، چاپ اول: اسفند 1380، 293 ص.
«چراغ ها را من خاموش ميكنم»، «مادام بوواري» اثر گوستاو فلوبر نيست ولي ملال زندگي زن شوهرداري مانند اما بوواري را با خود دارد. «چراغ ها را من خاموش ميكنم»، «خانم دالووي» اثر ويرجينيا وولف نيست اما كلاريس همانند «كلاريسا دالووي» زن شوهرداريست كه در سكوت به نظاره عبور ملال آور زمان و روزمره گي زندگي و تاريخ پيش روي خود نشسته است. «چراغ ها را من خاموش ميكنم»، «سووشون» اثر سيمين دانشور نيست اما كلاريس هم مانند زري در ميان كشمكش هاي خانوادگي و تاريخ زمانه، با مادرانگي خويش براي دوقلوهايش قصه ميگويد و تلاش ميكند تا كشتي خانواده كوچك خود را از ورطه طوفان مشكلات و سوانح سالم به ساحل آرامش و صلح برساند. «چراغ ها را من خاموش ميكنم»، لوباي «بيگانه اي در من» اثر شكوه ميرزادگي نيست ولي مقطعي از تاريخ معاصر ايران را از چشمان زني بي طرف منعكس ميكند.
«چراغ ها را من خاموش ميكنم» اثر زويا پيرزاد داستان زني خانه دار، همسر يك مهندس شركت نفت در آبادان است. كلاريس با پسر نوجوان و دو دختر دوقلويش در آبادان دهه سي / چهل است. دوره رونق نفت و هجوم خارجي ها و حمله ملخها به آبادان و از سوي ديگر حركت جنبش هاي آزادي خواهانه و لائيك و تلاش هايي از جانب نهضت زنان در ايران.

تالار غذاخوري شلوغ نبود. پشت ميز نشسته بوديم و صورت غذا را ميخوانديم كه صداي زيري گفت:«شب بخير.» پاپيون خانم نورالهي آبي كمرنگ بود با گلهاي ريز قهوه اي.
آرتوش بلند شد صندلي تعارف كرد و خانم نورالهي گفت«مزاحم نيستم؟ ديدم آمديد، گفتم سلامي عرض كنم. داشتم با آقاي سعادت ترتيب سخنراني جمعه آينده را ميدادم.» دست كشيد روي سر دوقلوها و به آرمن لبخند زد. آرتوش گمانم از سر ادب موضوع سخنراني را پرسيد. خانم نورالهي گفت«تاريخچه حقوق زن.» و به من نگاه كرد. «حتما فرصت نداريد، وگرنه خوشحال ميشدم تشريف مي آورديد.» باز دست كشيد به سر دوقلوها و خداحافظي كرد و رفت.
غذا كه سفارش داديم آرمينه گفت«ماما، حقوق زن يعني چه؟» آرسينه تكرار كرد «حقوق زن يعني چي؟» صورت غذا را برگرداندم به پيشخدمت و گفتم«بزرگ شديد ميفهميد.»

در كتاب صلح جويانه «چراغ ها را من خاموش ميكنم»، برخلاف «مادام بوواري» و يا «خانم دالووي» سخني از خودكشي در ميان نيست. در كتاب «چراغ ها را من خاموش ميكنم»، برخلاف «سووشون» و يا «بيگانه اي در من» هيچ شهادت و هيچ قتل و يا مرگي رخ نخواهد داد. در كتاب «چراغها را من خاموش ميكنم» زندگي عليرغم همه فراز و نشيب ها هم چنان با كندي و ملال جريان دارد.
«چراغ ها را من خاموش ميكنم» يكي از موفق ترين و محبوب ترين كتابهاي سال گذشته بود. خواندن كتاب خوشآيند «چراغ ها را من خاموش ميكنم» را به همه آنهايي كه بزرگ شدند و به معناي حقوق زن در كشوري مانند ايران پي بردند و همچنين به آنهايي كه بزرگ شده اند و هنوز هم به «حقوق زن» پي نبرده اند، توصيه ميكنم.

مهستي شاهرخي

«چراغ ها را من خاموش ميكنم» يكي از موفق ترين و محبوب ترين كتابهاي سال گذشته بود




2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster