صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

چه روز با شکوهي بود براي من, آن روز پنجشنبه / اعظم موسوي

تريبون فمينيستي ايران
چه روز باشكوهي مي توانست براي من باشد روز پنج شنبه, 17 خرداد.
انگار دوباره زندگي دميده بود از پشت افق هاي دور دست, آواي زندگي مي آمد و من جاني تازه مي يافتم. قرار بود آن روز من سخنراني كنم. چقدر زيبا آن روز. آخر سر جايي را پيدا كرده بودم كه بتوانم دق و دلم را خالي كنم.
روز پنج شنبه به اين صورت شروع شد. از صبح به مادرم گفتم كه ساعت 5 بعد ازظهر مي خواهم بروم به سالن سخنراني, به فرهنگسراي بهمن. يك مقدار تمرين صحبت كردم و نوشته ام را مرور كردم و كمي به مرتب كردن وسايلم مشغول شدم. بعد ساعت 30/3 دقيقه وقت رفتن من شد. منزل ما نزديك انقلاب بود. بايد يك جور برنامه ريزي مي كردم كه سر ساعت 5 بعداز ظهر در آنجا باشم . ساعت 30/3 از مادر عزيزم خداحافظي كردم و از خانه خارج شدم و سوار اتوبوس انقلاب شدم. روزهاي پنج شنبه ماشين هاي بهشت زهرا از همان راه آهن رد مي شدند ولي انگار مسيرشان را عوض كرده بودند وقتي پرسيدم كه آيا شما آن مسير را از فرهنگسرا مي گذريد گفتند خير. رفتم سوار اتوبوس راه آهن شدم, ساعتم طبق معمول خواب بود و من دل نگران كه مبادا دير برسم... خلاصه به راه آهن رسيدم و آمدم اين دست خيابان و سوار ماشين سواري شدم و با افتخار گفتم فرهنگسراي بهمن. نزديك پل هوايي پياده شدم و از پل گذشته به در ورودي رسيدم از نگهباناني كه درآنجا نشسته بودند پرسيدم: تالار مبارك كجاست؟ و آنها با اشاره دست مرا راهنمايي كردند. سالن را پيدا كردم و وارد شدم.

روي ديوار هاي آنجا با تيتر قشنگي نوشته بودند : زن كارگر با مرد كارگر بايد دستمزد مساوي داشته باشند... و كلي تيترهاي قشنگ كه روحم تازه مي شد . بعد سراغ مجري آنجا را كه با تلفن قرار گذاشته بودم گرفتم عده اي از خانم با چهره هاي مهربانشان به من گفتند خانم مجري هنوز نيامده است... انگار اين چند ساعت براي من تداعي روزهاي شيرين زندگي بود كه يادش به خير و بعد مجري آمد و بعد از آشنايي با او و ديدن چهره مهربانش آرام آرام وارد سالن اصلي سخنراني شديم. صندلي هاي رديف اول جايگاه افرادي بود كه قرار بود برنامه اجراء كنند. ما روي صندلي ها جا گرفتيم. من اول كمي با خودم كلنجار مي رفتم اما بعد باز خيلي راحت تر شدم. نواي موسيقي هاي زيبا كه گوش هاي مرا نوازش مي داد و دل پر درد مرا آرام مي كرد. برنامه با شعر زيباي مجري جوان و نازنيني آغاز شد و بعد شعر قشنگ الناز و بعد سخنراني يكي از آقايان و بعد ميزگرد كه بسيار جالب و دوست داشتني بود. با معرفي خانم مجري (خانم محسني) آقاي ثقفي نويسنده و مترجم, يک آقاي روزنامه نگار و آقايي كارشناس در رابطه با سنديكاي كارگري صحبت کردند. بعد كارشناس و بازنشسته سازمان تامين احتماعي صحبت هايي از تاريخ كارگران کرد كه چندين بار به ايشان وقت را گوشزد كردند اما تا صحبت خودرا به پايان نرساند از پا ننشست. بله آقاي مهديان انسان پر شوري است.

و بعد نمايشنامه آرش كمانگير, حين آنكه يك نفر بازي مي کرد اما همه نقش ها را در خودش داشت, هم عمو نوروز, هم كودكان, هم مادران و دختران و هم كلبه روشن و هم دشمنان آرش و هم تيركمان آرش را. انگار همين الان اين اتفاق مي افتد بسيار اثر بخش بود و اشك شوقي را در درون من و غم فقدان عزيزانم را در دل زنده كرد.
و بعد از آن نوبت به من رسيد پيش خودم مي گفتم چگونه شروع كنم. وقتي پشت تريبون قرار گرفتم با صدايي پر از غم و شادي خودم را غرق در مهر و محبت ديدم. از دور چهره مهربان خانمي را مي ديدم كه ابراز شادي از صحبت هاي من مي كرد... متن سخنراني ام را فراموش کردم و شروع کردم به صحبت... نمي دانم چند ساعت يا چند دقيقه طول كشيد و نمي دانم تا چه حد موفق بودم اما اين را مي دانستم که از سرمستي, سخنانم به دل مي نشست:

اي آهوان زخمي اندوه را چگونه بگرييم تا از فراز كوهي بزرگ سيلي عظيم جاري گردد اندوه را چگونه بگريم.

من ( اعظم موسوي ) نزديك به 8 يا 9 سال در شركت شهاب مشغول به كار بودم. اول نحوه استخدام شدنم را بيان مي كنم. از طريق وزارت كار بايد معرفي نامه مي گرفتي تا در اين شركت استخدام شوي. بعد از آن با مشکلاتي توانستم معرفي نامه بگيرم و استخدام شوم. چند صباحي كه آنجا مشغول كار بودم خانم گشتي كه هر روز ما را مي گشت به خاطر يك مقدار بيرون بودن روسري ام به من گفت معلوم نيست ايده شما چيست اينجا جمهوري اسلامي است و من طبق گفته يكي از كاركنان آنجا به اتاق مدير عامل رفته و شكايت كردم. مدير عامل چون از كار من راضي بود از ايشان خواست كه از من به ظاهر عذر خواهي كند و به من هم گفت شما هم يك مقدار چارقدتان را بكشيد پائين.

بعد از مونتاژ كاري 3 به مونتاژ كاري 2 تغيير کار داده شدم.
اولين زني بودم كه به قسمت ربات منتقل شده بودم, مردان آنجا مدير عامل را تحت فشار قرار داده بودند كه چرا يك خانم را براي آنجا فرستاده ايد. و مدير عامل گفته بود براي كار خوبش. با اين وجود از دست کارشکني هاي اين آقايان درامان نبودم. دستگاه سيكئو نسر دستگاهي بود مرتب كننده مقاومت و ديود كه در نواري جمع شده در ظرفي قرار مي گرفت و به دستگاه اكسيال سپرده مي شد براي مونتاژ روي كيت هركدام از اين دستگاه هاي ربات يك جعبه ابزار داشت چند صباحي بود كه من آچار فرانسه كوچكم را گم كرده بودم و روي آچار نام دستگاه را زده بودم كه با حرف S بود. دستگاه آخري كه راديال بود و مسئولش آقاي () بود اين آچار را برده بود در بين چرخ دنده هاي اين دستگاه قرار داده بود كه لاي چرخ دنده گير كند و براي من دردسر شود كه خوشبختانه برق آن روز مي رود و مهندس دستگاه آچار مرا مي بيند. او از همه كاركنان ربات خواست كه در اتاقش حاضر شوند و از من سئوال كرد آچار را شما لاي آن دستگاه قرار داده ايد كه من با مقاومت در جواب گفتم كدام احمقي نام خودش را روي آچار مي نويسد و آن را لاي دستگاه ديگري مي گذارد كه مشخص شد آن آقا اينكار را كرده بود و هيچگونه مجازاتش هم نكردند. يا مسئول دستگاه دومي مرتب برق دستگاه را مي كشيد كه كار مرا خراب كند و وقتي من اعتراض مي كردم مي گفت نفهميدم و بدون آنكه باز خواست شود به كار خودش ادامه مي داد. دستگاه آخري خازن ها را روي كيت تلويزبون مونتاژ مي كرد.
خلاصه اذيت هايي متحمل شدم که منجر به بيرون آمدنم شد...

شورا کارگري يك شوراي تشريفاتي بود و كار زيادي براي كارگران انجام نمي داد. پسرعمه يکي از کارکنان که با حمايت او استخدام شده بود عادت داشت روبه روي نمازخانه دخترها بنشيند و سوت بزند و حركت هاي زشتي بكند و وقتي كه من اعتراض كردم و كار به جرو بحث كشيد, دستم را وسط سالن بخاطر بي حرمتي كه كرد بالا بردم كه بزنمش به من گفت حيف كه زني وگرنه مي دانستم چگونه بزنمت كه يكي دو تا از آقايان گفتند اگر دست روي موسوي بلند كني ما هم تو را مي زنيم. سر آخر مرا جريمه كردند و از ايشان هم حمايت نمودند.
...
ديگر نمي دانم چه بگويم با تشكر از عزيزان و حضار محترم و خانم مريم محسني كه اين امكان را براي من فراهم نمودند تا درد دلم را بگويم.

سخنراني ام که تمام شد درونم از خوشحالي پر بود:

آن روز آن سالن زيبا مي نمود
زيرا كه فرياد مرا مي شنيد آسمان و زمين
اشك شوق در من نمايان شده بود
صدايم مي لرزيد اما هم مي خنديدم و هم مي گريستم
به امواج دريا فكر مي كردم و گاهي آرام ,گاهي متلاطم
و من آن روز چنين بودم.

در آخر شعري را تقديم به زنان مبارز و زحمتكش مي كنم كه وقت خود را صرف بهبود و شرايط بهتر ساختن زنان كشورشان مي نمايند.

اي شقايقان عاشق
عشق راآموخته ايد و جانانه با او مي تراويد
چشمان پر فروغتان
چون چراغي است بر كوره راه هاي سياهي
كه روشنايي آن
نسيم بهاري است برجان ما.

اعظم موسوي


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster