صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

"به كجا چنين شتابان؟" / مهستي شاهرخي

من مردي مسافر نيستم بلكه زني مهاجرم و خود را "مهاجر فرهنگي" ميدانم. در خلال سالهايي كه در سرزمين گل و بلبل زيستم، كودكي و جواني ام در جامعه اي پدر ــ مردسالار با همه ي برادران غيور و ملت شهيد پرورش شكوفا نشد كه نشد. آن "مرز پرگهر" آن گهواره ي زادگاه، داشت گور آرزوهايم ميشد. چراغ من به عنوان يك زن در آن خانه نميسوخت و هميشه دل و دهان و زبانم سوت و كور بود. ذهن زنانه ي من در آن قلمروي جغرافياي ايران و مرزهاي سنتي دنياي پدرسالار شرقي محدود نميشود. درست بيست سال است كه ايران سنتي و ايران مردسالار را ترك كرده ام ولي ايران شعر و ادب و موسيقي هميشه با من است و در هر لحظه ي زندگي ام حضور دارد و سرود خود را ميسرايد. الان ديگر براي من مهم نيست كه سلامم را به چه زباني پاسخ بگويند، همينقدر كه كسي با سلام آشنايي و به نام مقدس "عشق" و "محبت" و "وطن" و غيره، ريسمان اسارت و بندگي را بر گرد نفسگاهم نبندد قانعم. چگونه ميشود آن شكاف عظيم فرهنگي را تحمل كرد؟ من حتا اگر هيچ جنگي هم رخ نداده بود، حتا اگر آن انقلاب شكوهمند هم سر نگرفته بود، باز هم به سوي دنياي غرب ميآمدم تا بتوانم نه به عنوان يك زن بلكه به عنوان يك انسان زندگي خود را داشته باشم. حس جنس دوم بودن و حس نيمي از انسان بودن در برابر ترازوي عدالت، در اين "ضعيفه بودن" درد غريبي است كه براي مردان قابل تصور نيست. مهاجرت من، يك انتخاب آگاهانه است. "گرترود اشتاين" آمريكا را وطنش ميداند و پاريس را خانه اش. در توصيف او حقيقت عظيمي نهفته است. ما زادگاه خويش را انتخاب نكرده ايم اما ميتوانيم خانه ي خودمان را انتخاب كنيم. مني كه از سرزمين گلهاي پرپر شده و بلبلهاي خموش ميآمدم در پاريس، هم خود را يافتم و هم خانه و دوستان خود را. من به عنوان يك زن و يك انسان، از حق مهاجرت خود دفاع ميكنم، خب واضح است كه گاهي دلم براي ايران تنگ ميشود، براي ديدن دشت ستاره در آسمان سخاوتمند كاشان دلم تنگ خواهد شد و يا براي ديدن طلوع آفتاب بر فراز قله ي برفين البرز از پنجره ي خانه ي پدري ام و يا براي قدم زدن در جنگلهاي كلاردشت و يا براي "وسعت آن مهرباني مكرر آبي رنگ"، آن شكوه گنبد آبي مسجدشاه اصفهان را ميگويم،‌ دلم برايش ضعف خواهد رفت. ولي اين يك انتخاب است. من به ايران سفر ميكنم و سفر خواهم كرد ولي هرگز براي زندگي و وصل به سوي اصل مردانه و پدرسالار خويش باز نخواهم گشت.
به عنوان نويسنده نيز بر اين اعتقادم كه بايد در جايي زيست كه روح بيقرار انسان آرام ميگيرد. توجه داشته باشيم كه نويسنده موجودي است كه جاي زيادي را نميگيرد و مساحت گسترده اي را اشغال نميكند، اتاقي و ميزي و كاغذ و قلمي او را كافيست. گاهي در زندان هم ميشود اين امكانات را داشت ولي ذهن و روح انسان را چه؟ نويسنده نيازمند آزادي روح خويش است تا بتواند خود را در اتاقكي زنداني كند و با فراغ خاطر و انديشه اي بي مرز، شعر رهايي را بسرايد.
تجربه ي بيست سال زندگي در فضايي دموكراتيك و همچنين كار كردن در محيط فرهنگي غربي به من آموخته است كه به عقايد‌ ديگران احترام بگذارم و در عين حال جرأتش را داشته باشم تا عقيده ي خود را نيز بيان كنم و درصدد يافتن راهي صلح آميز براي طرفين باشم. فكرش را بكنيد! الان من سعادت زيستن در سرزميني را دارم كه در آن مجازات اعدام وجود‌ ندارد. يعني ظاهرا به هيچ دليل و با نام مقدس قانون، در اين كشور آدم كشي نميكنند! البته ميدانم ايراداتي هست! ولي رسيدن به اين مرحله از تمدن، فتح بزرگي است. هنگامي كه به اين چيزها فكر ميكنم مطمئن ميشوم كه در مهاجرتم اشتباه نكرده ام. من سالهاست انتخابم را كرده ام.
اين روزها وقتي ميشنوم كه از بين مهاجران و تبعيديان پيشين، باز برخي به صرافت افتاده اند تا مهاجرت بي سابقه ايرانيان و هجوم چند ميليوني مهاجران را به خارج از مرزها نفي كنند، كساني كه «ادبيات مهاجرت» را فاصله برانگيز ميدانند و ديواري بين خود و «مام وطن» دوستاني كه جلو افتاده اند و با سرود «وطنم آرزوست» چمدانهايشان را بسته اند و دست افشان و پاي كوبان ميخواهند ديوارها را بردارند و عشق هاي پنهاني را علني كنند و سرانجام مجنون وار با اين ساقي پر كرشمه، با اين ليلي پرغمزه در آميزند، از خود ميپرسم:«پس ما چي؟ تكليف ما چيست آقايان؟» و از شما هم ميپرسم:«خودمانيم مگر ما نيمه ديگر مرد مهاجر ايراني نيستيم؟ پس چگونه است كه نظريات نبوغ آساي بازگشت براي حفظ زبان و فرهنگ ايراني و جهت دادن به ادبيات مدرن از دهان هيچ زني بيرون نمي آيد؟ چرا از بين زنان مهاجر، هيچ زني را هم نديده ام كه ترويج دهنده نظريه بازگشت به روسري و توسري باشد؟ و مگر اخيرا در ايران چه تحول عمده اي اتفاق افتاده است كه پس از بيست سال زندگي در فضايي دموكراتيك، بخواهم باز به آنجا رجعت كنم؟
پرسش من از اين آقايان اينست: برادران، دوستان، رفيقان، آيا ميخواهيد برگرديد تا شهر بم و ويرانه هاي ديگر را از نو آباد كنيد؟ آيا ميخواهيد برگرديد تا قوانين تبعيض عليه زنان را از بين ببريد؟ آيا ميخواهيد بگرديد و از ازدواج دختربچه هاي نه ساله جلوگيري كنيد؟ آيا ميخواهيد برگرديد و آدم فروشي و كودك فروشي و در حقيقت برده فروشي را در ايران از بين ببريد؟ آيا قصدتان از بازگشت، ساختن مدرسه ها و دانشگاه ها و مراكز فرهنگي است؟ آيا ميخواهيد به ايران برگرديد و فضاي فاسد و لمپني و زن ستيز و مردانه ادبي را از بين ببريد؟ آيا قصد ايجاد يك دموكراسي ادبي داريد؟ و... يا اين كه خداي ناكرده، ميخواهيد برگرديد تا به تجارت برنج و پسته و گز و ليموعماني و غيره بپردازيد؟ آيا ميخواهيد سرمايه هاي خود را در راه مقاطعه كاري ساختماني يا نزول خواري به كار بيندازيد و بعد ما زنان را در بازار جهان به كنيزي بفروشيد و يا در مطبخ هايتان به كار بگماريد؟ و يا نكند ميخواهيد به ايران برگرديد و هدف از بازگشت تقويت يكي از نيروهاي محلي و قومي و رد نيروهاي ديگر است؟ دوستان، من خيلي بدبينم ولي بدبيني خودم را به هيچ وجه از اين نهضت هاي تقويت نيرو پنهان نميكنم. در ضمن بدبيني من مادرزادي نيست، بد و بد و بدتر و بدتر از بد ديده ام و در هر حال هميشه انديشه بازگشت به جغرافياي گذشته مرا به خنده مي اندازد.
آقايان، دلايل مهاجرت من تقويت زبان نبود. ديوارها و مرزها را هم من نساخته ام كه حالا بر اثر تحريكات و زمينه سازي هاي شما آنها را از ميان بردارم و يا ناديده بگيرم. شرايط ناهموار و سختي كه در ايران پيش آمد، زندگي را براي بسياري از ما دشوار و گاهي ناممكن ساخت و متاسفانه آن دلايل همچنان به قوت خود باقي است و تا وقتي كه دلايل باقيست ديوارها هم وجود دارد و من به عنوان يك زن و به عنوان يك نويسنده، خود را در فضاي مهاجرت زنده و خلاق ميبينم. در هر حال، هر روز از اقصا نقاط جهان هواپيماهاي بسياري به سوي ايران پرواز ميكنند كه هر كسي مايل باشد ميتواند زندگي و سفر خود را شخصا برنامه ريزي كند و صندلي خود را رزرو كند و سفر خود را به زادگاه، تبديل به يك حركت جمعي و عقيدتي نكند. پس سفرتان خوش و يادتان نرود كه من مردي مسافر نيستم بلكه زني مهاجرم.
روز 8 مارچ، روز زن بر شما مبارك باد! باشد كه بقيه روزهاي سال نيز از آنِ زنان شود



2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster